ادبیاتی از قصرقند(کسرکند) مکران گدروزیا غربی

ادبیاتی از قصرقند(کسرکند) مکران گدروزیا غربی

قصرقند بهشتی در مکران....دست نوشته های من
ادبیاتی از قصرقند(کسرکند) مکران گدروزیا غربی

ادبیاتی از قصرقند(کسرکند) مکران گدروزیا غربی

قصرقند بهشتی در مکران....دست نوشته های من

کاش این شب بی سحر بود

 

    

    در این ساحلی که نشسته ام ، دیگر نم نم باران تویِ خیابونِ بی عابرِ پشت پنجرهِ خونهءمون را بیاد ندارم خیابونی که هرگز در روشنای روز هم رنگ عابر ،حتی مسافر دوردستها را بخود ندیده بود و فقط صدای پرواز پروانه ها از لابه لای برگ و ساقه اقاقیای کنار پنجره گاه و بیگاه این سکوت دل انگیزم که بظاهر مرگبار مینمود،را میشکستند. 

در ادامه مطلب   بخوانید

ادامه مطلب ...

فاصله ما آدما

کوه ها با هم اند

کوه تنهای تنها

آدمی دراجتماع

و تنهای تنها

از کوه و سنگ بی جان

تا "رها" انسان

فاصله فرسخهاست

هر گزینه جای مناقشه

اما این کجا و آن کجا

داستان کوتاه-سیاهچال

باد سرد پاییزی دیوانه وار از شیشه شکسته پنجره زوزه کشان همچو سیلی معلم اول دبستانمان بر چهره ام فرود میآید ، تکه های برف رقصان رقصان روی فرش سفید رنگ زمین آرام میگیرند، ولی نوسانات افکارم در چنگال این باد وحشی بطور هولناکی، از نگاه قفل شده ام بر داروهای روی میز پاره میشود و این کتابهای ولو شده روی میز بیشتر آزارم میدهند. جمله ی "هرگز فراموش نکن تو بمن قول دادی ........" مثل صدای به خویش خوان ناقوس «سن پیتر» مرا غرق خاطره هایش میسازد!
دنباله داستان را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه مطلب ...

تصویر رویاهایم

ای تک بازیگر آرزوهایم هرگز فراموش نکن که فراموشت نمیکنم

 ای ساربان غافله رویاهایم بی تو قایق عشقم به گلی ابدی خواهد نشست

که حتی جلبکها توان رویش ،رویش نخواهند داشت یا که الوارایش را شیراوانی کلبه ای نخواهند کرد

شعر - اندیشه ام

اندیشه ام

نگرشم

به شما ای آدمکها ، دلقکها

پستیی مقدس دارید و حک هویت بر حباب

ای آدمک امروز

آخه با این اسب بی افسار و

با قلب فلزی بی تبار

پی کدامین اقلیمی

توی این ظلمت بی انتها

ومن

ذره ای ناچیزم

که ابهام وحشت

مرا در لاک لالی نهاده

و دلقکها ، شما را برای هدف متعفن تان

در یوزه گر می بینم

و این است ……….مرگ وجدان

و این است………...ارمغان دوهزار

رخ یار

چو گیسویت ریزد به رُخسار

روز روشن، گردد چو شب تار

گر گشای درج ادب

شب سیه، شود چو سیماب

چو درآیی لب به سخن

قطعه آخر ماند زموزون

گر این باشد رخ یار

بلیغان در مانند ز گفتار

باش در سایه لب به لب

تا آتش نگیرد جهان، زین مشعشع

راه بی پایان

راه بی پایان

گرگها مترصد

روبه هان در کمین

من و کوله ای

آفتاب سوزان

مشک در انتها

و ساق بی رمق

سایه نازک

و من در انتظارم

که پاک کنم گرد سفر ز تن خسته تو

لیک زمان شتابان در گذر است

و کران افق رو بزردی

شلاق حوادث

 

شلاق حوادث

تازیانه غداران

و شانس بی بار چه ها که نکردند

وما

چه کودکانه با شرنوشت شوخیها میکنیم

چه ساده تقدیر را میسازیم و میبازیم

باید که

"تقدیر را با ضربه تدبیر باید شکست"

و چرا

ساده لوحانه بهمدیگر اعتماد کردیم

و زهر چشمها را دیدیم ، چشم فرو هشتیم

چه احمقانه پشت پازدنها را تحمل کردیم

و این حسادتها را خنجر از پشت نام نهادیم

با اینهمه

من سادگی را دوست میدارم

و به صداقت عشق می ورزم

که ما با خاکی و پاکی

چه ها که نکردیم با ذهن و کلام

"آینده را به کودکان سر کوی باختیم" 


مردم طایفه عزیزی 32 سال پیش روستای تاریخی لد را بعلت طغیانهای متواتر رودخانه کاجو ترک کردند و عزیزآباد را پایه نهادند

این مسجد از بناهای آن زمان است که قدمتش به یک قرن میرسد



اولین نگاه

کهن ترین خاطره ام به آن زمان پیوند میخورد که تلاقی پرتو دیده گانمان عجیب گره خورد

و ز تپش هسته جان،مرکز ثقل تعادل را چنان زلزله ای در گرفت که توازن افکار بمثل وحشت زدگان میدان نبرد به سراسیمگی رفت

و در کارزار نگاههای آن روز نقطه عطفی در مسیر ساکن و یخ زده ی سرنوشت پدیدار گشت و این شد شروعی مه آلود در چشم اندازی سپید

از کهنه دفترهم رکاب بودن آن زلال ترین یادمان زآخرین بودن حسرتبار، تازه تر در مخیله دارم با این همه فاصله روزگاران دراز.

بنگر که چه بر سرمان آمده که زمان مدید با هم بودن بر طبق قاعده آبدیده تر گرداند دریغ، که بودن به سست بنیاد شدن سوق یافته.

انسان

انسان

 و گذر پر شمار روزها

پرسه در دالا ن زمان

ثقل آرامش

         چیست ، کیست ، کجاست ؟

یا عار سگی پی استخوان

واسه فروکشی طغیان

آن ، این

آن ، پاک و مقدس

در پاس وحشی شب، دسته ای پونه باران زده بر سردر

این

مـــــــــرداری در بلور

استخوان رضای لحطه

کدامین سو

دل مرده

دل مرده

تن فرسوده

آرزو در بن بست

دگر بارآهنگ سفر همسفر غریب

مقصد شهر مه آلود خاطره ها

اندیشه تو کورسوی امید

نوازش دستهای نوازشگرت

پنجره ای رو به آفتاب میگشاید

همه دم در کوچه های خیال

پرسه زنان ترا جویم

سویم

باش همسویم

آدمای هزار چهره

رُخدادها جلوتر ز زمان می تازند

نیست گریز زین حوادث

قدرت تأمل یخ بسته

و گذر زمان را درنگی نیست

آن روز که نقاب بزداید زمان

زان چهرهای کَـــرکس گـــون

گـَـرد گــردد محور گُــردان

         پناه زافسون افسونگر

                 زشلاق نابودگر

            فغان ز ایام بیدادگر      

تندباد حوادث زمانه

آیا ممکنه درلابه لای آدمای فراوانی که در حواشی ما می پلکند همدیگر را گم کنیم ؟و ز انبوه ی کرکسها ومشغله های بی پایان رمق جستجوی هم را نداشته باشیم و حل بشیم در جریان تندباد حوادث زمانه، حتی که سُکان زندگی خویش را بسپاریم بدست رسم روزگار رسمی که طی طریق آن جزء نابودی غیر قابل برگشت نخواهد بود

قلب ویرانه من

قلب ویرانه من با لانه کردن کبوتر عشقت رو بسبزی نهاده

عزیزم من جایگاه خویشتن را در سینه کوچکت به سلطنت هفت اقلیم ندهم 

 

کاش بودی و میدیدی که چقدر ز انتظار آن روزان سبز فردای زندگی با تو ؛امروز مرا خزانی نفسگیر دربرگرفته که از ریاضت فراق، رخ ز زردی جسمی مرتاض مسلک به نمایش گذاشته که مردم تحرک این جسم را بثانیه ها ببینند

ترجمه آهنگی بلوچی - نصیر بلوچ دانلود


چنان غمی دادی که دیوانه شدم

دوباره چنان غمی بده که دوباره مانند توباشم

حیرانم که کدام غم مرا آرامش میدهد

توی سایه باشم یا که زیر آفتاب باشم

لازم نیست که جلوی دیده گانت باشم

تو توی یاد منی هر کجا که باشم

(ترجمه شعری بلوچی)


و گوش بسپارید به این آهنگ


صدا کن مرا - سپهری

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن یک کوچک تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهای من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

و این است خاصیت عشق

کســی نیست

بیا زندگی را بدزدیم،آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها راببینیم...

                           سهراب سپهری